بهترین داستان های ملانصرالدین. هنوز اینکه آیا واقعا ملانصرالدین شخصیت خیالی بوده یا واقعی اطلاعات دقیقی در دست نیست. اما آنچه واضح است که ایرانیان و هندیان و ترکها و اعراب و قزاقستان و تبت همگی ادعای هویت ملانصرالدین را دارند. ملا نصرالدین به عنوان یک نماد بذله و لطیفه پرداز است که مسایل روز و اجتماعی را با ذکاوتی مثال زدنی در قالب لطیفه بیان میکند.
هم اکنون در منطقه ای نزدیک قونیه واقع در ترکیه مقبره ای منسوب به ملانصرالدین وجود دارد. در ادامه فارسی خوان شما را با این شخصیت جذاب و دوست داشتنی آشنا میکند.
داستان اول ملانصرالدین : شیر
یک روز عصر، مردی که یک دبه شیر حمل می کرد در خیابان ملانصرالدیننصرالدین را متوقف کرد و گفت که مشکلی دارد و نصحیتش را می خواهد. ملانصرالدین گفت:«مشکلت چیه؟» مرد توضیح داد:«با وجودی که شراب نمی خورم صبح ها که از خواب بیدار می شوم خیلی مست و سرخوش هستم.» ملانصرالدین نگاهی به ظرف شیر کرد وپرسید:«دیشب چی خوردی؟»
مرد گفت:«شیر» ملانصرالدین گفت:«همونطور که فکر می کردم. این دلیل مشکلت است.: مرد بهت زده گفت:«شیر باعث مستی می شه؟» ملانصرالدین گفت:«اینجور است. شب شیر می خورد و می خوابی. در خوابت غلت می زنی. شیر با این تکان ها تبدیل به کره می شه. کره تکان می خورد تبدیل به پنیر می شه. پنیر به چربی تبدیل می شه. چربی تبدیل به شکر می شه. شکر تبدیل به الکل می شه.
وقتی بیدار می شی در معده ات الکل داری. به همین دلیل صبح ها احساس مستی می کنی.» مرد گیج شده، پرسید:«چکار کنم؟» ملانصرالدین گفت:«ساده است. شیر ننوش. زود، بدش به من.» و شیر را از مرد بهت زده گرفت و رفت
داستان دوم ملانصرالدین : طبابت ملانصرالدین
روزی ملانصرالدین به آشنایی در خیابان برخورد. مرد نگران بنظر می رسید و ملانصرالدین از او پرسید چی نگرانش کرده. مرد گفت:«من کابوس ترسناکی می بینم. هر شب هیولایی می بینم که زیر تختم قایم شده. وقتی بیدار می شوم هیچکس آنجا نیست. ولی بعدش نمی توانم بخوابم. حالا هم دارم می روم حکیم برای یکصد دینار مرا درمان کند.»
ملانصرالدین فریاد زد «یکصد دینار! من مشکلت را با پنج دینار حل می کنم.» مرد فورا پنج دینار به ملانصرالدین داد :«خوب حالا بگو چکار کنم.» ملانصرالدین پول را فورا در جیب گذاشت وگفت:«درمان ساده است. پایه های تختت را ببر.»
داستان سوم ملانصرالدین : مهمان نوازی ملانصرالدین
ملانصرالدین روایی داشت. مردی درب خانه اش را زد و از او پرسید می تواند در خانه اش شب را سر کند. ملانصرالدین موافقت کرد و اتاقش را به او نشان داد. فردا صبح مرد از ملانصرالدین تشکر کرد و شروع کرد سکه های طلا را از کیفش بیرون بیاورد. نه سکه شمرد و متوقف شد.
ملانصرالدین فریاد زد و بیدار شد:«تو قول دادی ده سکه بدهی!» به اطرافش نگاه کرد و هیچکس را ندید. فورا چشم هایش را دوباره بست و گفت:«خیله خوب. همان نه سکه را بده.»
داستان چهارم ملانصرالدین : دستخط ملانصرالدین
روزی همسایه ی ملانصرالدین از او خواست نامه ای برایش بنویسد. ملانصرالدین پرسید:«برای کی می خوای بنویسی؟» مرد گفت:«برای دوستم در بغداد.» ملانصرالدین گفت:«متاسفم. من وقت ندارم به بغداد بروم.» همسایه گفت:«کی از تو خواست بروی بغداد! من فقط می خواهم نامه ای برایم بنویسی.» ملانصرالدین گفت:«می دونم. اما دستخط من اینقدر بد است که هیچکس نمی تواند آن را بخواند و آخرش می فرستند سراغ خودم و همونطور که بهت گفتم وقت ندارم بروم بغداد.»
داستان پنجم ملانصرالدین : قرض
یک روز عصر همسر ملانصرالدین نصرالدین می بیند که او سراسیمه در ایوان بالا و پایین می رود. از او می پرسد:«چی شده؟» ملانصرالدین می گوید:«من یک ماه پیش یکصد دینار از همسایه قرض گرفتم و قول دادم که آخرین روز همین ماه آن را برگردانم. فردا آخرین روز است و من دیناری ندارم. نمی دونم چه کار کنم.»
رنش گفت:«چکار می تونی بکنی. بهش بگو پولی نداری بدی.» ملانصرالدین نصحیت زنش را گوش کرد. وقتی از خانه همسایه برگشت ارام و خوشحال بود. زنش پرسید:«چطور برخورد کرد؟» ملانصرالدین گفت:«خوب، حالا او دارد در ایوان سراسیمه بالا و پایین می رود.»
داستان ششم ملانصرالدین : نمونه آجر
ملانصرالدین سعی می کرد خانه اش را بفروشد ولی موفق نمی شد. روزی آجری از دیوار خانه اش برداشت. زنش ترسید و پرسید:«چرا اینجوری می کنی؟» ملانصرالدین جواب داد:«ای زن ابله، تو چی می فهمی؟ برای فروش هر چیزی باید یه نمونه ازش نشون بدی. من این آجرو بعنوان یه نمونه از خونه نشون می دم.»
داستان هفتم ملانصرالدین : الاغ ملانصرالدین
حاجی بر سر راهش به بازار سبدی از سبزیجات بار الاغش کرده بود. در نیمه راه الاغ ناگهان ایستاد. حاجی سعی کرد با چرب زبانی او را وادار به حرکت کند اما جانور تکان نمی خورد. ملانصرالدین از روی خشم شروع به زدن الاغ با چوب کرد. مردم کم کم دور آنها جمع شدند. یکی پرسید: چرا این حیوان بدبخت را می زنی؟ دومی دستور داد:«فورا زدنش را تمام کن.» سومی گفت:«عجب مرد ظالمی هستی!»
حاجی نگاهی تحسین آمیز به الاغش کرد و گفت:«اگرمی دونستم اینقدر خویشاوند داری که ازت دفاع کنن، من هیچوقت تو را نمی زدم. می بینم که از یک خانواده بزرگ و بددهن اومدی.» کسانی که اظهارنظر کرده بودند با اوقات تلخی پراکنده شدند و مردمی که دورشان جمع شده بودند او را تنها گذاشتند تا هر طوری که دلش می خواهد با الاغش رفتار کند.
داستان هشتم ملا نصرالدین : کیفیت تابوت
مرد ثروتمندی تابوتش را که برای خودش درست کرده بود به ملانصرالدین نشان داد تا ملانصرالدین کیفیت چوبش را تحسین کند. از حاجی پرسید:«درمورد کنده کاری های جانبی تابوت چی فکر می کنی؟ ایا فکر نمی کنی که عالی هستند؟» ملانصرالدین سرش را قدرشناسانه تکان دارد.
مرد با خودستایی گفت:«من اصرار کردم که در داخل هم با نمد، آستر شود با بهترین و با کیفیت ترین نمد.» ملانصرالدین پاسخ داد: «البته» مرد ادامه دارد که :«می خواهم بی نقص باشد. فکر می کنی چی کم دارد؟» ملانصرالدین گفت:«البته. کسی که باید در آن باشد.»
داستان نهم ملانصرالدین : فیل
فیل سلطان در روستای حاج ملانصرالدیننصرالدین وِل می گشت و در مزارع خرابی به بار می آورد. سرانجام روستاییان تصمیم گرفتند نمایندگانی بسوی سلطان بفرستند و از او بخواهند فیلش را از روستا دور کند. از آنجا که حاکم ملانصرالدین را می شناخت از او خواستند که رهبری گروه را بعهده بگیرد. هنگامی که به کاخ رسیدند، روستاییان از شکوه پیرامونشان به شگفت در آمدند و شجاعتشان را از دست دادند.
یکی یکی از گروه عقب افتادند و در رفتند طوری که وقتی سرانجام حاجی به حضور سلطان رسید در کمال وحشت، خودش را تنها یافت. سلطان که آن روز حال خوبی نداشت فریاد زد «خوب، نصرالدین چی می خوای؟» ملانصرالدین با لکنت گفت:«فیل شما در روستای ماست، عالیجناب.» سلطان غرید:«خوب؟»
ملانصرالدین که از موقعیتش گیج شده بود گفت«خوب ، خوب، ما… منظورم اینه که من آمده ام بگویم فیلِ شما بشدت احساس تنهایی می کنه خواهش می کنم جفتش را هم بفرستید.»
داستان دهم ملانصرالدین : راه کاخ
یک روز وسط چهاراه، ملانصرالدین یک اشرافی تنومند را دید که اسبش رابسوی او می راند. مرد گفت:«می گم ملانصرالدین،راه کاخ از کدام طرف است؟» حاجی پرسید:«از کجا فهمیدید که من ملانصرالدین هستم.» مرد اشرافی که عادت داشت هر کسی را که بنظرش باسواد می آمد بجای آقا، ملانصرالدین صدا بزند نخواست این را به حاجی بگوید.پس لاف زد که «از کجا می دانم؟ خوب من فکر خوان هستم.» حاجی گفت:«از ملانصرالدینقاتتان خوشوقتم. در جواب سوالتان، فکرم را بخوان و همان مسیر را برو.»
داستان یازدهم ملانصرالدین : لباس صورتی
روزی دو مرد بسوی خانه ی ملانصرالدین دویدند. ملانصرالدین پرسید:«چه شده؟» آنها گفتند:«مردی شبیه شما، در بازار زیر گاری رفته. ما فکر کردیم شما بودید و فورا آمدیم به زنتان خبر بدهیم.» ملانصرالدین پرسید:«هم قد من بود؟» دو مرد گفتند:«بله» ملانصرالدین گفت: «ریشی شبیه من داشت؟» «بله» ملانصرالدین پرسید:«رنگ لباسش چه بود؟» «صورتی» ملانصرالدین آسوده شد و فریاد زد:«صورتی؟!. من نبودم که. من لباس صورتی ندارم.»
داستان دوازدهم ملانصرالدین : بوفالو
ملانصرالدین نصرالدین یک بوفالو داشت که شاخ هایش خیلی از هم فاصله داشتند. ملانصرالدین اغلب مشتاق بود که برود و بین شاخ های بوفالویش بنشیند ولی هیچوقت جرات نمی کرد. روزی جانور آمد و نزدیک تر نشست. ملانصرالدین نگاه محتاطانه ای به باد انداخت و با گرفتن شاخ های بوفالو خودش را گرداند و در فضای بین شاخ ها نشست.
سرخوشانه به زنش گفت:«حالا حس می کنم شاهی هستم که روی تخت سلطنتش نشسته.» بوفالو با این یورش ناگهانی به خلوتش رَم کرده و خشمگین روی پاهایش بلند شد و سرش را بشدت رو به جلو تکان داد. ملانصرالدین به هوا پرتاب شد و با سر توی چاله ای افتاد. به زنش که برای کمک به او جلو دویده بود گفت:«عیبی ندارد. این اولین بار نیست که شاهی تخت سلطنتش را از دست می دهد.
داستان سیزدهم ملانصرالدین : ساختمان دعاگو
زمانی ملانصرالدین در خانه ای اجاره ای زندگی می کرد. ساختمان قدیمی بود و هر وقت باد شدیدی می آمد، الوارهایش به صدا در می آمدند. روزی صاحبخانه برای گرفتن اجاره اش آمد و ملانصرالدین به او درباره صداهای ترسناک ساختمان گفت. صاحبخانه با خیال راحت گفت:«نگران اون نباش. این صداها چیزی نیست. صدای این ساختمان قدیمی در پرستش خدای بزرگ است.» ملانصرالدین گفت:«اوه، من نگران دعا کردن ساختمان نیستم اما اگر تصمیم گرفت سجده کند چه؟»
داستان چهاردهم ملانصرالدین : اگر خدا بخواهد
ملانصرالدین نصرالدین با یک تکه پارچه نزد خیاطی رفت تا برایش لباسی بدوزد. خیاط اندازه های ملانصرالدین را گرفت و گفت :«اگر خدا بخواهد یک هفته دیگر حاضر است.» ملانصرالدین بی صبرانه این یک هفته را سپری کرد. صبح هفتمین روز نزد خیاط شتافت ولی وقتی دریافت که لباسش حاضر نیست اوقاتش تلخ شد.
خیاط گفت:«اگر خدا بخواهد پس فردا حاضر است.» دو روز بعد ملانصرالدین در مغازه ی خیاط بود و لباس هم حاضر نبود. خیاط گفت:«اگر خدا بخواهد یکشنبه دیگر حاضر است.»یکشنبه باز همان داستان بود. خیاط باز گفت:«اگر خدا بخواهد…» ملانصرالدین با عصبانیت گفت:«صبر کن. بمن بگو اگر خدا را داخل این قضیه نکنی لباسم کی حاضر می شه؟»
داستان پانزدهم ملانصرالدین : مزایده الاغ
ملانصرالدین نصرالدین الاغش را به بازار برد و به ازای سی دینار فروخت. مردی که الاغش را خریده بود فورا یک مزایده برگزار کرد. او رو به مردم فریاد می زد که «به این حیوان نگاه کنید. تا حالا الاغی بهتر از این دیده اید؟ببینید چقدر تمیز و قوی است!» و همینطوری صفات و کیفیات بیشتری به الاغ نسبت می داد. در پایان حرفهایش مردی گفت حاضر است که الاغ را چهل دینار بخرد.
دیگری پنجاه دینار و سومی پنجاه و پنج دینار پیشنهاد کردند. ملانصرالدین همینطور مبهوت به مردمی که به الاغش علاقمند شده بودند نگاه می کرد. با خودش گفت:«عجب احمقی بودم که فکر می کردم یک الاغ عادی است. این یه جونور بی همتاست، یکی در میلیون… تا اینکه یک دفعه دید فروشنده پیشنهاد خوبی گرفته و دارد الاغ را می فروشد.«هفتاد و پنج دنیار یک، هفتاد و پنج دینار دو…» ملانصرالدین فریاد زد:«هشتاد دینار»
داستان شانزدهم ملانصرالدین : دزد اسب
ملانصرالدین نصرالدین تصمیم گرفت درشکه چی شود و روزی او اربابش را به بخش بدنام شهر برد، اربابش به او هشدار داد: «چشمات رو باز نگهدار، اینجا پر از دزد است.» و از درشکه پیاده شد و به خانه ای رفت. مدتی بعد ارباب فکر کرد درشکه چی تازه اش را چک کند. از پنجره ی خانه از او پرسید :«همه چی مرتبه؟ چکار داری می کنی؟» ملانصرالدین جواب داد:«نشستم دارم فکر می کنم وقتی آدم از جاش بلند بشه چارزانویش کجا میره؟»
بعد از مدتی دیگر اربابش از پنجره پرسید:«حالا داری چکار می کنی؟» ملانصرالدین گفت:«دارم فکر می کنم وقتی انگشتام را باز می کنم مشت من کجا می ره؟» ارباب ملانصرالدین تحت تاثیر قرار گرفت و به میزبانش پز داد که «درشکه چی من یک فرد عادی نیست. او یک فیلسوف است.» نیم ساعت بعد دوباره سرش را از پنجره بیرون آورد و پرسید:«حالا داری چکار می کنی؟» ملانصرالدین جواب داد:«دارم فکر می کنم کی اسبا رو دزدیده؟»
داستان هفدهم ملانصرالدین : ورشکستگی ملانصرالدین
ملانصرالدین ادعای ورشکستگی می کند فردی که از ملانصرالدیننصرالدین پولی طلب داشت او را پیش قاضی می برد. و به قاضی می گوید:«این مرد ۵۰۰ دینار بمن بدهکار است که خیلی وقته پرداخت نکرده.» از عالیجناب خواهش می کنم به او دستور بدهید فوری طلب مرا بدهد.» ملانصرالدین جواب می دهد که «خودم قصد داشتم پولش را بدهم. اگر لازم باشد گاو و خرم را می فروشم ولی این کار وقت می گیرد.»
طلبکار می گوید:«او دروغ می گوید، هیچ خر و گاوی یا چیز ارزشمندی ندارد. بمن گفتن که حتی در خانه اش غذا ندارد!» ملانصرالدین می گوید:«آقای قاضی وقتی می داند من اینقدر فقیرم چرا انتظار دارد فورا پولش را بپردازم؟!»
این مطلب توسط تیم فارسی خوان جمع آوری و تکمیل شده است امیدوارم که از این مطلب استفاده کرده باشید.همچنین از شما همراه گرامی می خواهیم که برای پیشرفت این مطلب نظر خود را از بخش دیدگاه برای ما ارسال کنید و با دیگر کاربران به تبادل نظر بپردازید.
دیدگاهتان را بنویسید